دلتنگی
ساعت شد پنج .. ساعتی که رفتی همون لحظه ای که جون دادی منم تو همون حال خراب یادمه فقط حضرت عباس صدا میکردم میگفتم بابامو تنها نزار …
بابا یادته منو از اتاق انداختن بیرون گفتن نمون جون دادن براش سخت میشه… بابا اون لحظه به تنهایی خودم فکر نمیکردم به این فکر میکردم رفتنت آسون باشه …
بابا همیشه میترسیدم یه روز بهم خبر بدن بیا بابات مرد اما هرگز فکر نمیکردم تو دست های خودم بری..
بابا یازده سال گذشت یازده ســــــــــال اون روزا فکر نمیکردم یه سال هم بعداز تو زنده بمونم تو تموم اون روزای کودکیم تو همیشه کنارم بودی …
بابایی یادته وقتی پانزده سالم بود یه اشتباهی کرده بودم تا صبح تو حیاط بودم تو هم از پشت پنجره تا صبح نگاهم کردی؟؟فقط بخاطراینکه تو رو شکسته بودم داشتم دق میکردم بابا …
بابایی دلم گرفته میدونی تو یازده ساله نیستی اما امام زمانم هزارسال و خورده ای هست که نیست
هر روز از خواب پا میشم میگم شاید امروز لیاقت پیدا کردم اما آخر شب مبینم بازم خراب کردم …
بابا.. میگن بابا و مامان ها از اون دنیا هم برای بچه هاشون دعا کنند مستجاب میشه میدونم الان خوشحالی که دخترت یه طلبه هست میدونم عاشق چادرم هستی یادته بچه بودم میگفتی چادر سر کنی میبرمت طلا فروشی هرچی بخوای برات میگیرم؟؟؟یادته؟!!!بابا من طلا نمیخوام جایزه ی چادرم یه دعای تو باشه .. بابا دعا کن فدای امام زمانم بشم میدونم توهم دوست داری…
بابا دعام کن که عاشق خوبی برای امام زمانم باشم دعا کن …
دوســــــــــتتـ دارم باباجـــــونم